زلال دل | ||
نمیدانم چرا حوله را بیشتر به صورتم فشردم ودستانم را به همین شکل نگه داشتم !! در همین حالت بر روی زمین نشستم سعی کردم نفس بکشم ولی تنفس کردن سخت مینمود ....سایه سیاه حوله از رسیدن نور به چشمانم جلو گیری میکرد و به سختی نفس می کشیدم نمیدانم چه حسی مرا وا میداشت تا حوله ودستانم را از صورت بر ندارم ...می شد نفس کشید ولی سخت بود.... در همون لحظه اندوهی سنگین بر دلم نشست واین فکر از ذهنم گذشت راستی نفس کشیدن چقدر مهمه ! ولی چرا هیچ وقت به این همه مهم بودن این موضوع فکر نکردم یا اگه فکرکردم چرا به این شکل توجه نکردم؟!.... گوشام پر از صدای نفس کشیدنهای عمیقم شده بود و چشمام در تاریکی پس حوله غوطه ور بود و نور می کاوید توی همون لحظه کوتاه چقدر دلم برای دیدن تنگ شده بود!.....سعی کردم دغدغه های مهمم رو به یاد بیارم اونهمه نگرانیهای مختلف ازبازی روزگار با خودم ،ناراحتیها ، دوست داشتن ها ، آرزوهام .... ولی عجیب بود چرا غصه هام در برابر این نفس کشیدن داره رنگ می بازه ؟!... و دیگه آرام آرام پوچ به نظر می رسه ... انگار هیچ یک از اونها دیگه برام به جز همین به سختی نفس کشیدن مهم نیود... تو اون لحظه کوتاه ابتدا باورش سخت بود ولی داشت باورکردنش برام راحت میشد که هیچ کدوم از اون همه مسائل بزرگ زندگیم دیگه الان برام به اندازه این نفس راحت کشیدن مهم نیست دیگه دنبا و همه مسائلش برام کوچک و بی ارزش شده بود.... خیلی حیرت کردم حالا داشت یواش یواش اعتقادانم به خدا و قبر و قیامت به یادم می آمد و خدا رو با همه عظمت و عنایتش حس میکردم واینکه همین نفس کشیدن رو که هیچ وقت به حساب نمی آوردم چقدرنعمت و رحمت بزرگیه یعنی فاصله مرگ وزندگی همین دم فرو بستنه شدنه...ترسی سرد وجودم رو داشت پرمی کرد ترس از اینکه دیگه نتونم نفس بکشم !... به ذهنم آمد راستی اینکه چطور میشه روز قیامت هیچکس وهیچ چیزی دیگه برای آدمهای به محشر آورده شده مهم نیست ،همین طوریه؟!...... آخ خدا جون چقدر دوستت دارم .......
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/8/30 ] [ 4:35 عصر ] [ سید مهدی تائبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |